نسل ما نسل کودکان دوران جنگ بود. به همین دلیل، در دوران کودکی ما از هر ده پسری که می‌پرسیدید: «دوست داری چیکاره بشی؟» تعداد زیادی پاسخ می‌دادند: «خلبان!» من هم از این قاعده مستثنی نبودم. چون در دوران کودکی ما خلبانان قهرمانان ملی بودند. البته همیشه هستند. ولی آن زمان چون ما در دل جنگ بودیم، این را بیشتر ادراک می‌کردیم. فیلم سینمایی بسیار زیبای عقابهاساخته زنده‌یاد ساموئل خاچیکیان هم که انصافا همه ما را تحت تاثیر قرار داده بود و به‌اصطلاح هوایی کرده بود. ولی چند سال که گذشت، من به شدت علاقه‌مند به کار روی کشتی شدم. آن زمان، صمیمی‌ترین و نزدیکترین دوستم پسرعمویم بود که حدود یک سال از من کوچکتر بود. در همسایگی آنان خانواده‌ای ساکن بود که پسرشان مهندسی دریا (دریانوردی) خوانده بود و در شرکت کشتیرانی جمهوری اسلامی ایران کار می‌کرد. از زمانی که من درباره او شنیده بودم که مدام در حال سفر در دریاها و اقیانوسهاست، و تقریبا همه بنادر جهان را دیده است، با تمام وجود دوست داشتم من هم این زندگی را انتخاب کنم. اینطور شد که در مقطع متوسطه رشته ریاضی و فیزیک را انتخاب کردم، و تمام چهار سال دبیرستان را به عشق پذیرش در آن رشته گذراندم. در همان اولین سال شرکت در کنکور سراسری هم در همان رشته مهندسی دریا - دریانوردی دانشگاه دریانوردی چابهار پذیرفته شدم. دانشجویان این رشته بورسیه شرکت کشتیرانی جمهوری اسلامی ایران بودند. از این رو، پس از پذیرش اولیه باید آزمایشهای پزشکی مفصل و گزینش‌های متنوع نیروی انسانی آن شرکت را هم با موفقیت پشت سر می‌گذاشتیم. حدود دو هفته‌ای درگیر آن مراحل گزینش بودم و همه آنها را با موفقیت گذراندم. ولی در نقطه پایانی به ما اعلام شد باید تا فلان تاریخ یک وثیقه ملکی در رهن آن شرکت بگذاریم؛ و تا زمانی که در خدمت آن شرکت هستیم آن ملک باید در وثیقه بماند. آن زمان منزل پدری من در رهن بانک بود. در اقوام و آشنایان هم طبیعی بود که هیچ کس حاضر نبود چنین مدت طولانی ملکش را در رهن بگذارد. اینطور شد که در کمال ناباوری در یک‌قدمی رسیدن به بزرگترین آرزوی زندگیم از آن بازماندم.

بعد از آن، برای چندین ماه تقریبا افسرده شده بودم. دیگر برایم چندان تفاوت نداشت در چه رشته‌ای در دانشگاه تحصیل کنم. ولی از قضای روزگار در همان سال (1374) خواهر بزرگترم که کارمند قوه قضائیه بود، و دیپلم تجربی داشت، تصمیم گرفت در گروه علوم انسانی در کنکور شرکت کند. قصد اولیه‌اش این بود که در رشته حقوق یکی از دانشگاههای تهران پذیرفته شود. ولی بعد از آنها رشته حسابداری دانشگاههای تهران را هم انتخاب کرده بود. اینطور شد که همان سال در رشته حسابداری دانشگاه علامه طباطبایی پذیرفته شد؛ و چون دانشکده حسابداری و مدیریت نسبتا به منزل ما نزدیک بود، عصرها که کلاسش تمام می‌شد، من به دنبالش می‌رفتم و با هم به منزل میامدیم. این اولین مواجهه من با رشته حسابداری بود. هر از گاهی هم از روی کنجکاوی کتابهای حسابداری او را تورق می‌کردم و مطالب آن به نظرم جالب میامد. ولی همچنان در اثر حال و هوایی که بچه‌های ریاضی و فیزیک در آن قرار دارند، من هنوز می‌خواستم در یکی از رشته‌های مهندسی ادامه تحصیل بدهم. ولی باز از قضای روزگار، آن سال (1375) برای اولین بار داوطلبان همه گروهها این امکان را پیدا کردند که رشته‌های حسابداری، مدیریت و اقتصاد بازرگانی را هم در انتخاب رشته انتخاب کنند. اینطور شد که من با اینکه در گروه فنی و مهندسی در کنکور شرکت کرده بودم، این امکان را پیدا کردم بعد از رشته‌های مهندسی (عمدتا شیمی، پتروشیمی، و متالوژی) رشته‌های حسابداری و مدیریت دانشگاههای تهران را هم انتخاب کنم. جالب اینکه من هم در همان رشته حسابداری دانشگاه علامه طباطبایی پذیرفته شدم، و با یک سال اختلاف هم‌دانشگاهی خواهرم شدم. این هم از آن بازیهای جالب روزگار است. 

البته همان سال من دو رشته مهندسی مکانیک و مهندسی عمران دانشگاه افسری امام علی (ع) را هم انتخاب کرده بودم. بعد از یک ترم تحصیل در دانشکده حسابداری و مدیریت، نتیجه آن دانشگاه هم اعلام شد، و من جزو پذیرفته‌شدگان اولیه هر دو رشته بودم. همانطور که قبلا هم عرض کردم، چون بچه‌های ریاضی و فیزیک عمدتا در فضای مهندس‌شدن هستند، آن سال من هم تصمیم گرفتم بروم و در رشته مهندسی عمران دانشگاه افسری تحصیل کنم. البته علاقه‌ای به نظامی‌شدن نداشتم. ولی شنیده بودم که بعد از اتمام تحصیل این امکان وجود دارد که تعهدم را بازخرید کنم و از ارتش بیرون بیایم. به هر حال، اقدامات اولیه را انجام دادم و برای گزینش نهایی رفتم. آنجا باز یک اتفاق جالب پیش آمد. افسر ارشدی که کار مصاحبه با داوطلبان را انجام می‌داد، همان ابتدا که پرونده‌ام را باز کرد، متوجه شد من دانشجوی حسابداری دانشگاه علامه طباطبایی هستم. به همین دلیل با تعجب پرسید: «چرا میخوای بیایی ارتش؟» گفتم: «چون دوست دارم مهندس بشم!» خندید و گفت: «اینجا در درجه اول نظامی میشی. سی سال هم باید در لباس نظام خدمت کنی.» در پاسخش گفتم: «ولی من شنیدم که می‌تونم خدمتم رو بخرم.» خندید و گفت: «اصلا اینطور نیست!» و با تحکمی دوستانه پرونده‌ام را به سمتم گرفت و گفت: «برو همون حسابداری رو بخون. اگه اینجا میخوای بیایی، باید به کار نظامی علاقه داشته باشی.» من هم که دیدم اینطور می‌گوید، پرونده را گرفتم و بیرون آمدم.