شرکت نوپای پردازشگران هوشما به سرعت در حال رشد بود؛ و محصولات نرمافزاریش روز به روز محبوبتر میشد. جمشید، مدیرعامل و بنیانگذار شرکت، همواره به دنبال راهکارهایی نوآورانه برای پیشبرد پروژههای شرکت بود. ولی این بار چالش بزرگی پیش رویش قرار داشت: تامین مالی یکی از پروژههای کلیدی و راهبردی شرکت.
حوالی ظهر بود که جمشید، با زونکنی در دست، وارد دفتر کار امیر، مدیر مالی شرکت شد. ناامیدی در چهرهاش موج میزد. با صدایی گرفته گفت: «بانک بازم درخواست وام ما رو رد کرد.»
امیر: «گفتم که! داراییهای ما کمتر از مقداریه که اونها میخوان.»
جمشید: «خب دارایی اصلی ما همین بچههای نابغه تیم نرمافزاری هستن. من نمیفهمم! چرا ما نمیتونیم مثل باشگاههای ورزشی حرفهای، کارکنان فنی رو به عنوان دارایی شناسایی کنیم؟ مگه همینا نیستن که برای ما تولید درآمد و ثروت میکنن؟! دقیقا مثل ماشینآلات توی شرکتهای تولیدی.»
امیر به آرامی لبخندی زد و گفت: «ببین داداش! هر کاری استانداردها و قوانین و مقررات خودش رو داره. توی حسابداری و گزارشگری مالی هم استانداردهای حسابداری هستن که تعیین میکنن، چه جوری صورتهای مالی رو تهیه کنیم. هر چیزی که به نظر ما دارایی شرکت محسوب میشه، الزاما طبق استانداردهای حسابداری هم نمیشه به عنوان دارایی شناسایی و توی صورتهای مالی گزارشش کرد.»
جمشید با کلافگی گفت: «من که نمیگم کار غیرقانونی بکنیم! حرف من اینه که توی بیزینس خاص ما، یه متخصص نرمافزار در حکم دارایی و سرمایه اصلی محسوب میشه. پس ما باید بتونیم این دارایی رو توی صورتهای مالیمون گزارش کنیم؛ که معلوم بشه به چه پشتوانهای میخوایم وام بگیریم. بانک هم خیالش راحت باشه که با این پشتوانهای که ما داریم، میتونیم وام رو پس بدیم.»
امیر با لحنی آرام گفت: «ببین جمشید جان، من نمیخوام خیلی وارد ریز مباحث فنی بشم. اگه بخوام خیلی ساده توضیح بدم، یکی از مهمترین ویژگیهای داراییها طبق استانداردهای حسابداری اینه که ما بر اونها کنترل داشته باشیم. مثلا، توی باشگاههای فوتبال، فوتبالیستها در طول مدت قرارداد بطور کامل تحت کنترل باشگاهن. هیچ تیم دیگهای نمیتونه از اونها استفاده کنه. ولی بچههای ما اینطوری نیستن.»
جمشید با برقی در چشمانش گفت: «کارکنان ما هم که اینجورین. مگه وقتی با ما قرارداد دارن، میتونن برن برای بقیه کار کنن؟!»
امیر باز با همان لحن آرام گفت: «با ما قرارداد دارن. ولی هم به صورت پروژهای و هم بعد از ساعت کار ما میتونن برای بقیه کار کنن. ضمن اینکه طبق قراردادی که با ما دارن، اگه یه ماه زودتر استعفا بدن، ما ناچاریم قبول کنیم. نمیتونیم جلوشون رو بگیریم. ته تهش صبر میکنن آخر سال بشه و دیگه تمدید نمیکنن. خلاصهاش اینه که مثل دارایی تحت کنترل ما نیستند. در چارچوب قرارداد هم فقط یه خدمات مشـخصی رو قراره به ما ارائه بدن. ما حتی خارج از چارچوب قرارداد نمیتونیم کاری ازشون بخواهیم.
در صورتی که همین ماشینی که زیر پای شماست رو اگه باهاش بار هم جابجا کنیم، ماشینه دیگه! نمیتونه اعتراضی بکنه! اصلا اوراقش میکنیم. یا میفروشیمش. یا میندازیمش ته دره! کاملا تحت کنترل ماست. ولی کارکنان ما که اینجوری تحت کنترل ما نیستن.»
در تمام مدت، جمشید داشت به دقت گوش میکرد. هر چه امیر بیشتر توضیح میداد او بیشتر ناامید میشد. ولی به عنوان پرتاب تیر آخر، گفت: «همه مشکل اینه؟ خب با بچهها قراردادهای سفت و سختتری میبندیم. جوریکه نتونن به میل خودشون برن. اصلا مجبور بشن خسارت بدن. مدت قرارداد هم طولانیتر میکنیم؛ مثلا پنجساله.»
امیر چشمانش گرد شد و با تعجب گفت: «نمیشه بابا. هم کلی مشکل حقوقی داره. هم اینکه بچهها اصلا زیر بار نمیرن. نمیتونیم که مثل برده باهاشون رفتار کنیم! اصلا فرض کن میتونیم. مشکل فقط این نیست که!»
جمشید با ناله گفت: «یا خدا! متنفرم از حسابداریتون! دیگه چه مشکلیه؟!»
امیر با خنده گفت: «این حرفتو نشنیده میگیرم! حسابداری عشق منه! دیگه بهش توهین نکنیا! مشکل اینجاست که حتی اگه کارکنان تحت کنترل ما باشن؛ باید بتونیم اونها رو به عنوان دارایی بطور قابلاتکا اندازهگیری کنیم. که اینو قطعا نمیتونیم. داداش بیخیال این ماجرا بشو!»
جمشید که انگار تیر خلاص بهش خورده بود. بلند شد و گفت: «بریم ناهار. انقدر چرت و پرت گفتی، معدهام داره سوراخ میشه. گور بابای تو و این عشق مزخرفت! یه راه دیگه براش پیدا میکنیم.» (ادامه دارد...)
اگر این قبیل داستانهای آموزشی را خواندنی و مفید میدانید، با نوشتن دیدگاههای خود ما را در نوشتن این داستانها پشتیبانی کنید. |
دیدگاه خود را بنویسید